من الان داخل قصر می روم و
می گویم یکی از لباس های گرم مرا را
برایت بیاورند.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر
در حالی که در
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را
نظرات شما عزیزان:
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،
کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد
خوشم اومد وب قشنگی داری
تموم مطالبتو خوندم عالی هستن
+نوشته
شده در 24 / 11برچسب:, ;ساعت;توسط f; |
|